بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بهار دختر کوچولوی خشگل من

روز اول-94/8/4

صبح که بیدار شدم دل تو دلم نبود زودتر بیام ببینمت ...دلم برات یه ذره شده بود بابایی ...صبحونه خوردم و سریع اومدم بیمارستان ولی مامانی و مامان جان خواب بودند، شما هم نبودید....چند دقیقه بعد مامان جان بیدار شد و گفت بهار خانوم بردند آزمایش بده.... پنج دقیقه بعدش هم شما اومدید ولی لالا کرده بودی و مامانی هم بعدش بیدار شد....من نیم ساعت پیشت بودم و کلی عکسهای خشگل ازت گرفتم و بعدش رفتم برای مامانی شیرینی بخرم....شیرینی که خریدم با مامان جان فخری اومدیم بیمارستان، یک دسته گل کوچولو هم برای مامانی خریدم با آبمیوه و اومدیم پیش شما که دیدیم یک همسایه کوچولو پرسروصدا هم توی بیمارستان داریم...یک پسر کوچولو که خیلی صداش بلند بود و دائم گریه می کرد....
9 آبان 1394

روز صفر-تولد-94/8/3

امروز مامانی با مامان جون رفتند دکتر برای معاینه ولی خانم دکتر گفت باید بعد از ظهر بره بیمارستان تا بهار خانم بیاریمش بیرون... من هم بعد از ناهار سریع اومدم خونه و به مامانی که رفته بود حموم کمک کردم لباس بپوشه و ناهار بخوره و بعد از خوندن نماز رفتیم بیمارستان.... اونجا هم که مامانی رفت تو و ما موندیم پشت در....خلاصه بعد از اینکه من دو سه بار رفتم کمک مامانی تا بهار خانوم زودتر بیاد و مامانی هم حسابی درد داشت و اذیت شد، ساعت 6 بود که دکتر اومد و من هم رفتم بیرون و نیم ساعت بعد گفتن به بابای بهار خانوم بگید بیاد تو... من هم لباس اتاق عمل پوشیدم و رفتم پشت در وایستادم....بیچاره مامانی خیلی درد کشید و حدودا 45 دقیقه جیغ زد تا اینکه بال...
9 آبان 1394